Quick Bird
علمی،آموزشی،تفریحی...

Quick Bird را در گوگل محبوب کنید...
با یک امتیاز مثبت میتوانید از Quick Bird حمایت کنید!
فقط كافي است بر روي دكمه 1+ كليک كنيد.

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:۲۰ دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ۱۰دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.

بقیه در ادامه مطلب...



ادامه مطلب...
ارسال توسط دانیال

               

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.



ارسال توسط دانیال

 ((مردى داراى دو زن بود که هر دو نفر آنها باردار بودند. هر یک از آنها آرزو مى کرد، فرزندى که به دنیا مى آورد پسر باشد، تا بدین وسیله پیش ‍ شوهرش محبوبتر گردد. در آن زمان – به دلیل پایین بودن سطح فرهنگ و نقش مهمى که مردان در تقویت بنیه نظامى داشتند – داشتن فرزندان پسر، افتخار بوده و داشتن فرزندان دختر، موجب سرافکندگى محسوب مى شد. از قضا هر دو زن در یک شب تاریک و در یک اتاق ، زایمان مى کنند. یکى از آنها دختر، و دیگرى پسر به دنیا مى آورد. زنى که دختر زاییده بود، در یک زمان مناسب ، فرزندش را با نوزاد پسر هوویش عوض مى کند و وانمود مى کند که او پسر زاییده و هوویش دختر. این کار باعث اختلاف و درگیرى بین دو هوو شده و کسى نمى تواند در این مورد قضاوت کند. طبق معمول ، براى قضاوت در این مورد، به دریاى علم و حکمت ، امیرمؤ منان ، حضرت على (علیه السلام ) مراجعه مى شود. آن حضرت دستور مى دهد، هر دو مادر، مقدار معین و مساوى از شیر خود بدوشند. آنگاه آن دو شیر را در ترازوى دقیق وزن مى کنند. با کمال تعجب متوجه مى شوند، وزن حجمى یکى از شیرها بیشتر از دیگرى است . آنگاه آن حضرت حکم مى کند که فرزند پسر متعلق به همان زنى است که شیرش سنگین تر است .)) مى بینیم به دلیل اختلاف ساختمان جسمانى زن و مرد، خداوند متعال حتى در تغذیه نوزادان نیز اختلاف قایل شده است . شیرى که پسر از آن تغذیه مى کند، باید از املاح و فلزات بیشترى برخوردار باشد، تا استخوان بندى و اسکلت و همچنین عضلات محکم تر و نیرومندترى را براى مردانى که وظایف سنگین تر، خشن تر و خطرناکترى به عهده خواهند داشت ، فراهم سازد.



ارسال توسط دانیال

دوستان عزیز این مطلب و بخونین و نظرتونو بگید...

دانشگاه و عشق.......

یه دختر زیبا و مغروری بود به نام نازنین که در دانشگاه همه عاشقش بودن یه پسری هم به نام رامین هم بود که دل همه ی دخترها رو برده بود رامین پسری بود مغرور،جذاب،خوش تیپ،عزیز ، با کلاس و....خلاصه یه پسر ایده آل واسه هر دختری بود نازنین هم دختری زیبا و خودخواه بود وقتی که کنار هم کلاسی هاش می نشست همه شون از جذابیت رامین حرف میزدن و....خلاصه کنار هر کی میرفت از زیبایی رامین حرف میزد،حتی اونایی متاهل بودن!!!نازنین هم زیبایی رامین را قبول داشت ولی غرورش اجازه نمیداد ازش تعریف کنه و به نظرش اونقدر ها هم لایق تعریف کردن نبود که میگفتن خلاصه روزها گذشت....نازنین خیلی جاها سنگینی نگاهای رامین را روی خودش احساس میکرد نگاهای رامین از نگاهای تیزبین خاطر خواهاش دور نمی ماند....این نگاه ها حسادت خیلی از دختر ها را برانگیخت و بیشتر وقت ها به نازنین میگفتن مهره مار داری.نازنین و دوستانش رو محوطه نشسته بودن که باران نم نم بارید هوا هم سرد بود...نازنین از سرما دستانش را در هم مشت کرد ناگهان از عقب سویشرت مشکی رنگی بر روی شانه هایش نشست گرما را حس کرد لرزش دستانی را حس کرد.....چه کسی در این سرما این فداکاری را کرده بود!!!!

به صورت دوستانش که رو به رویش نشسته بودن نگاه کرد....همه شوش با تعجب پشت سر نازنین را نگاه می کردن...نازنین برگشت عقب و صاحب سویشرت را دید یعنی چه کسی بود...بله کسی نبود جز....رامین!!!نگاه های هر دو در هم گره خوردنازنین در چشمان رامین خیره شد نمیدانست چی بگه حتی نتوانست تشکر کنه خیلی غافلگیر شده بود!!!!

از جایش بلند شد و گفت:خیلی ممنون رامین به خودش امد و مسیر نگاهشو تغیر داد و گفت:خواهش میکنم از دور که دیدمتان احساس کردم سردتان هست.نازنین:اما من نیازی بهش ندارم.رامین:هوا خیلی سرد است  ممکنه سرما بخورین.نازنین نگاهش کرد و سویشرت را به طرف رامین گرفت و گفت:نه ممنون.رامین نگاهش را از روی سویشرت برگرداند و نازنین را نگاه کرد.نازنین عمق چشمان رامین را نگاه کردنمیدونست این چه حسیه؟؟؟دلسوزی ؟ نگرانی ؟ محبت؟یا یه احساس دیگریست ؟نگاهش را از چشمان بی قرار رامین گرفت و دوستان رامین را نگاه کرد.یه لحظه فکر کرد که اگر سویشرت را قبول نکند رامین جلوی دوستانش کم میاورد.خصوصا جلوی دخترها ضایع میشود.اگر  هم قبول میکرد....

 یکی از دوستان رامین  سینا گفت:اه ه ه  چه قدر ناز میاریی! بگیر دیگه.

فرزاد: بچه جون سرما میخوری ها.

یه آن رامین برگشت عقب و با خشم نگاهشون کرد.

نازنین هم گفت:اما خودتون چی؟ هوا سرده!

رامین نگاهشو برگردودن و لبخدن زد.

رامین:نه من سردم نیست.

نازنین:ممنون.

رامین:خواهش میکنم.

 رامین و دوستانش رفتند.

نازنین دقایقی رامین را نگاه کرد همان لحظه رامین هم برگشت عقب و نگاهش کرد نگاهاشون با هم تلاقی کرد نازنین به عقب برگشت و دوستانشو نگاه کرد.بچه ها نگاهش کردن و هر کدام چیزی گفتن....نازنین سویشرت را نپوشید و فقط نگاهش کرد کلاس  بعدیشون تشکیل شد ولی نازنین نرفت هر چی دوستاش گفتن قبول نکرد رامین 10 دقیقه سر کلاس نشست وقتی دید نازنین نیومد از کلاس بیرون رفت رفت دنبال نازنین نازنین روی یکی از نیمکت های محوطه نشسته بود رامین به طرفش حرکت کرد از دور دید که نازنین سویشرت را نپوشیده بود ناراحت شد چیزی در درونش شکست نازنین زیر باران نشسته بود ولی سویشرت رامین را نپوشیده بود.نازنین ورودی دانشگاه را نگاه کرد نگاهش به رامین افتاد که نگاهش میکند به سمتش حرکت کرد سویشرت را مقابل رامین گرفت و تشکر کرد



ادامه مطلب...
ارسال توسط دانیال
آخرین مطالب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
وضعیت آب و هوا
امکانات جانبی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Quick Bird و آدرس QuickBird.loxblog.Com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انواع فال